من و تو و تنهایی

تقدیم به کسی که دلم را تنها گذاشت...

من و تو و تنهایی

تقدیم به کسی که دلم را تنها گذاشت...

آهو تو در خوابی....

آ هو
تودرخوابی..
سحرگاه به سراغ دلت می آید...
پلکهای
بسته ات رانوازش می کند ،با چشمان سیاهت می بینی.. درمیان خورشیدی. آغوش

گرمش راحس می کنی.. می پرسی : تو خورشیدی ؟ تو بهاری ؟
گلهای زیبارا می گیری،می بویی..
باتمام وجودت نفس می کشی . سینه ات پراز بوی گل یاس می شود.
چه خوب!... اورا حس می کنی . می گوید: باتوست مثل نفس...
می گویی: چقدردلم برایت تنگ شده بود ، می دانستم که چیزی هست!
توچه زیبایی ودرخشان! تپش قلبت را می شنوی تند می شود. برای دیگری
می تپد...
می پرسد: کجا بودی؟ می گویی: سالها بود که ازلحظه تولد ، راه مرگ
را می پیمودم و درپوچی بودم وگمراهی. می گوید: ازدلت بگو!
می گویی: دل؟
نفسی
بلند می کشی . بالای سرت داغ می شود. گزگزمی کند. چیزی ازجهان نمی بینی.

صدایی نمی شنوی. دریچه قلبت گشوده می شود به سوی روشنایی.
نیرویی عظیم در میان قلبت به چرخش درمی آید. نفسی بلند می کشی. جاری می شوی.
همچون رود
دلت رامی بینی همچون روستایی سرسبزوخرم .
ازخودت بیرون می روی.
دختری را می بینی ، می آید با یک سبد گل ومیوه.
باجرقه
ای وارد چشمانش می شوی. اوبهاراست. خود توست . همه به طرفت می آیند. زن

ومرد،پیروجوان،ازگلها ومیوه های درون سبدت هدیه می گیرند.
می گوید: برسینه ات ، درمیان قلبت لغزیده ام ...
شوق دیدار، تورا با نور طلایی اش متحد می کند و یکی می شوی .
اتحادی رخ داده .. بدون قائده ، پیوندی شیرین . مبارک باد!
و آنگاه ، سحرگاهان بیدارمی شوی . به طرف نورمی روی .
پنجره را می گشایی . خورشید را می بینی . شکوفه های سیب و گلهای سرخ،
زمزمه جویباران و نغمه مرغان . همه چیزرا زیبا می بینی!
به طرف کتاب روی میزمی روی . به آسمان نگاه می کنی .
می خوانی که می گوید:

درجسد آدمی پاره گوشتی است که اگر سالم باشد تمام اندام انسان سالم و
تندرست
خواهد بود واگرهمان پاره گوشت روبه تباهی گذارد ، تمام بدن را به
بیماری و تباهی سوق می دهد . آن پاره گوشت " قلب و دل" آدمی است.

نفوذ کلامش شمع درونت را روشن می کند. شعله ورمی شوی. همه جا را روشن می کنی. کتاب را می بندی.
بسان گل می شوی. تن برایت بی اهمیت جلوه می کند. دربیکرانی دیگراندوهی
حس نمی کنی. خنده تو را می بلعد.
عاشق شده ای!...
قلم رابرمی داری. می نویسی: چه آسان بود، عشق بدون قاعده !...
بر روی لطافت کاغذ سفید رنج را می گریانی. قلم می داند، نوشتن، همان گفتن نیست. باز
می نویسی ..
از آن حس مشترک، از لحظه یکی شدن .. در دیگری خود را یافتن...
دعوت می کنی ، می نویسی: عاشقان جهان ، زادگان بهار، شما را به عشق بدون قاعده
دعوت می کنند.
بی قراران می پرسند: چگونه؟
می نویسی:
بایک بیداری معنوی! باصفای دل خواستن وبدون شرط دوست داشتن را...

به سراغ دلت خواهم آمد، سحرگاهان که تو در خوابی
به تو نیزعشق بدون قاعده را خواهم آموخ.


شیشه ی پنجره را باران شست
از دل تنگ من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد